تا لحظهی آخر هم، بدن تلاشش را میکند تا «بیماری» را به زانو در آورد. بیماری هم زورش را میزند تا مقاومت بدن را بشکند. اینگونه؛ جنگی تمام عیار درون بدن بیمار در جریان است!
آدمی هرگز بر بیماریهای کُشندهی خویش پیروز نمیشود، مگر آنکه ابتدا وجود بیماری را باور کند و دست از انکار کردن آن بردارد. بپذیرد که وخامت حالش جدی است و دیگر با مُسکن کاری از پیش نمیرود. بپذیرد که اگر با تمام قوای خود به جنگ بیماری نرود، به زودی زیر چکمههای مرض جان خواهد داد. اما…
هولناکترین خبر آن است که بیمار چنان «دلزده» و افسرده شده باشد که هر چقدر هم از خطرهای بیماریش به او بگویند، واکنشی جز «بیتفاوتی» نداشته باشد! در این حالت، انگار فرد بیمار با بیماریش دست به یکی کرده تا «دخل خودش را در آورد»! این بیتفاوتی و دلزدگی او، گاه از مریضی جسمیاش هم کُشندهتر است!
پزشک میگویند بیمار باید ورزش منظم کند، رژیم غذایی خاصی را رعایت کند، داروهایش را سر وقت استفاده کند،… اما او این کارها را نمیکند. با او دیگر سخن گفتن از خطرات بیماریش «بیهوده» است. ظرف گوشهایش سرریز شده و هشدار دادن به او ثمری ندارد! اینجا به دنبال «درمان بیتفاوتی» فرد میروند. پزشکان ِ جسم را «موقتاً» عوض میکنند و درمانگرانی را بر بالین بیمار میآورند که «روح و جان او را تعمیر کنند»!
درمان جان دشوار اما ضروری است. و درمانگران جان هنرهای بسیار دارند! از همدلی با فرد آغاز میکنند، و او را به حرف زدن میآورند. باید محتویات درونش را بیرون بکشند تا جا برای چیزهای تازه باز شود. غمها، نگرانیها و تلخیهایش باید گفته و تخلیه شوند.
جان که سبک شد، کم کم به او نشاط تزریق و روح آدمی را بازیابی و بازسازی میکنند. کمکم روح، مثل غنچهای شکوفا میشود. شادابی وارد رگها میشوند و لبخند و نور به چهرهاش باز میگردند.
حال معجزهای رخ میدهد و بیمار؛ صاحب «فردا» میشود. صاحب «رؤیا» میشود. و پس از مدتها، به رؤیاها و فرداهایش فکر میکند! چیزهایی که مدتها گم کرده بود، و حالا برگشتهاند! رؤیاها و اتفاقات خوبی که حالا آرزو دارد «فردا» برایش رخ بدهند. او به زندگی برگشته و حالا برای «حفظ» آن آماده است. آدمی که رؤیا و فردا دارد، آنچنان قدرتمند میشود که داوطلبانه به جنگ با بیماریها میرود و آنها را با «امید» شکست میدهد.
روح ملی ایرانیان به درمان و تعمیر احتیاج دارد. نه با تحقیر و نه با شعار، نه با هشدارهای پیدرپی و نه با تکرار مکرر لزوم برخاستن و قیام… نمیتوان «به تنهایی» ملتی دلزده و خسته و بیتفاوت را به «حرکتی نو» در آورد. بدون درمانِ جان ایران، هر چیزی را (حتی اگر دیگران هدیهاش کنند) نمیتوان حفظ کرد!
بزرگترین خیانتی که به ایرانیان شده، کشتن فردا و رؤیاهای آنها بوده است! عنصری به اسم «اراده» را در این ملت کشتهاند. و برای همین؛ طعم خوش تغییر را از یاد بردهاند.
رؤیا و فردا که در «باور مردم» پذیرفته شود، خودشان برای رسیدن به آزادی و حفظ آن همه جوره مبارزه خواهند کرد.