“ما [ایرانیان] در ۱۶۴۰ هستیم. ولی راه باقیمانده [تا مدرنیته] الزاماً ۳۰۰ سالِ دیگر به درازا نخواهد کشید. میتواند در زمانی بس کوتاهتر پیموده شود. از آنجا که ملتِ کهنی همچون ما میبایست تجربههایی را از سر میگذراند و در این ۲۰۰سالهیِ اخیر هم از سر گذرانده، راه باقیمانده خیلی کوتاهتر از این هم میتواند باشد. میشود شکافهایِ فلسفی، فکری و نظری را در زمانی بس کمتر از این پُرکرد. بااینحال، در این راه ما گزینهیِ دیگری نداریم مگر این که بینالمللی بشویم”.
سخنانِ بالا، چکیدهای است از محتوایِ کلامِ محمود سریعالقلم، استاد روابط بینالملل، که در آبانِ ۹۸ در مرکز پژوهشهایِ صلح در تهران بیان شد.
همان آبانماهی که برای دومین بار در دوسهسالِ اخیر، در بیش و کم تمامیِ شهرها و کلانشهرهایِ کشور، شاهد اعتراضهایِ گستردهیِ مردمی خشمگین شد. مردمی خشمگین که در بافتِ اجتماعی – اقتصادیشان، تفاوتی شاخص با ویژگیهایِ جامعهشناختیِ اعتراضهایِ مدنی – سیاسیِ ده سال پیش داشتند. از آن جنس تفاوتهایی که بیش از هر چیزِ دیگری، فرقهیِ انقلابیِ حاکم بر ایران را بیمناک میسازد: انقلاب پابرهنهها!
پابرهنههایی که مدتزمانی دراز، ورنه قرنها، بعنوانِ مخاطبانِ اصلیِ روحانیتِ شیعه، ظرفِ تودهایِ تقلید از مرجعیتِ آن و مطیع بیچونوچرایِ اوامرِ آن بودند. آن هم در کشوری که از دیدگاه هانتینگتونی “کشوری پایه” یا “مرکزی” است؛ یا بقول پیتِر فرانکوپَن، تاریخدانِ بریتانیایی، در “قلبِ جغرافیایِ تاریخ” قراردارد؛ کشوری که بی هیچ تردیدی، از هِرودوت به این سو، به چهارراه تمدّن و تجارت شناخته شده بود.
یکی از نکاتِ کلیدیِ این گفتار هم دقیقاً در همینجاست: از آن اطاعت و تقلید دیگر چیزی بجا نمانده است. شکمِ خالی ایمان سرش نمیشود. طمَع آخوند برای مائدههایِ زمینی دیگر چیزی از روحانیتاش بجا نگذاشته است. آنجا که نیاز، یعنی نیازِ مادّی، ایمان را در شکمِ خالیِ مؤمن سخت شُل کرده، آز نیز دیگر آبرویی برای پاسدارانِ دیرینهیِ بیضهیِ ایمان نگذاشته. پوستکنده بگوئیم: برای نخستین بار در چند قرن اخیر، اسلام در ایران بیبیضه شده! در سرزمینی که مدتهایِ مدید بزرگترین کشورِ شیعیِ جهان شناخته میشد، ستونِ فقراتِ دیانت علّتِ وجودیِ خود را به سرقفلیِ تجارت فروخته، که ایشان تجارتشان عینِ دیانتشان و دیانتشان عینِ تجارتشان شده. با ذبحِ دیانت در قدرت و ذاتِ دینیِ انقلاب در رانتِ تجارت، از تجارتِ کلّهقند و شکر گرفته تا تجارتِ خاک و سنگ و کبریت و چوبِ جنگل، انقلابی هم که دینی بود، بقول بُناپارت، ته کشیده! چرا که هر “انقلابی را به اصولِ آغازگرِ آن بستهاند و با بهپایانرسیدنِ این اصول، انقلاب هم به پایان میرسد”.
دکتر کیسینجر بدرستی انقلاب ۵۷ در ایران را “نخستین پیادهسازیِ اسلامِ بنیادگرا و اصولِ آن در قدرت، به عنوان دُکترینِ دولت، [در دنیایِ مدرن و] در ناباورانهترین پایتخت” نامید. انقلابی که در ناباورانهترین پایتخت اصولِ خود را در ساختارِ بجا مانده از یک قدرتِ مدرن پیاده کرد، به قابلِپیشبینیترین شکلی هم به گُسلی تبدیل شد که در پیآمدهایِ منطقهایاش بیشباهت به جنگهایِ سیساله و نظمِ وِستفالیِ برآمده از آنها نیست؛ و از سویِ دیگر، و این بار در تأثیراتِ داخلیاش، شکافی را رفتهرفته رقم زد، درونی و سهمگین. شکافی که با گذشتِ زمان به گسلی تبدیل شد تاریخی، گسلی سهمگین که خود به قوهیِ محرّکهیِ دگرگونیهایِ شگرفِ تاریخساز بدل گشت: انشعابِ نسلافزونِ جامعهای پویا از فرقهای متصلّب. جامعهای که هرچه بیشتر در بافتِ خود، نسل اندر نسل، به رُشدِ اُرگانیک و منحصربفردِ خویش، منحصربفرد در کلِّ منطقهیِ غربِ آسیا، با خلاقیّتِ فرهنگی و ذاتیاش دامن میزند، از فرقهی متصلّبِ حاکم دورتر میشود. گسلی از این دست، یا با قاطعیت و با عقلانیّتی عملگرا پُر خواهد شد، یا با زلزلهای بالایِ ۷ ریشتر. انتخاب میانِ این دو گزینه، پیش از آنکه در دستِ هشتگزنانِ فضایِ حرّافیهایِ مجازی باشد، در دستِ سیاستمدارانی است دانا و توانا. سیاستمدارانی در قامت و کرامتِ سنّتِ طویلِ سیاست در سرزمینِ پارسیان.
رِی تَکیه درست میگوید: “دولت و سیاست در ایران پیشینهیِ چند هزار ساله دارند”. برخلافِ عراق، سوریه، لیبی و امثالهم، ایران نقشهای نیست که استعمارِ سَرمَست از پیروزیِ خود در ۱۹۱۸ با جغرافیادانانِ بَدمستِ بریتانیایی و فرانسوی کشیده باشد: از هرودوت تا امروز، سرزمینِ پارس غلطِ تایپی در دفتر تاریخ نبوده و نیست.
دکتر کیسینجر درست میگوید: “تاریخِ طویل و ملیِ ایران… ستایشِ ریشهدار و طویلالمدّتی که در این سرزمین برای گذشتهیِ پیشااسلامیِ آن وجود دارد… [درکنارِ] حس و سنّتِ طولانیِ ملیّت و دولتمداری بر پایهیِ منافعِ ملّی”، از ویژگیهایِ شاخصِ این سرزمین در غربِ آسیا محسوب میشوند. شاخصی طویل و تاریخی که بعنوانِ عاملی اُرگانیک در ژرف کردن و هرچه گشادتر کردنِ گسل میانِ دو نیرویِ متقابلاً دافعه و مطلقاً متضاد، نقشی ساختارساز ایفا کرده است: تضاد و دافعه میان دولتی شرعی و جامعهای عرفی. رئالیسم و واقعبینیِ عملگرایانه حکم میکند که اوّلی را دفن و دوّمی را تشویق کنیم. با تمامِ قوا و به هر وسیلهای که شده: در سیاست، هدف وسیله را تبیین و تعیین میکند.
با خودکشیِ روحانیت در ایران در سال ۵۷، آنچه از بیضهیِ آن بجا مانده، فرقهای است که به بزرگترین مانع در راه “بینالمللی شدن” کشور و “پیمودنِ راه باقیمانده” تبدیل شده است. فرقهای متصلّب و منزوی در بالینِ مرگ. فرقهای که لجاجت در احیایِ قوایِ فرضیِ میانهروی و اصلاحِ تدریجی در کالبدِ بیجان و در بافتهایِ فرسودهاش، توهّمی پرهزینه بیش نیست: نعشی چنین نشئه، به بخشِ مراقبتهایِ ویژه نیاز ندارد. گورکن میخواهد و بس.
بگذارید این بداهتِ تاریخی را به متوهّمانِ اصلاح و میانهروی یک بارِ دیگر هم که شده متذکر شویم: حتی یک نمونهیِ گذار از آرمان به واقعیت و از اصولِ انقلابی به عادیسازی، در تاریخِ نظامهایِ توتالیتر، تاکنون مشاهده نشده است. توتالیتاریسم، از گهواره تا گور، زندانیِ ایدهای است که در ایدئولوژی، نخست سرکش و سرمست میشود، سپس بَدمست و پیر و فرسوده. جنون هرگز به بلوغ نمیرسد. لجاجت در بلوغِ تدریجیِ جنون، توهّمی است پرهزینه.
تاریخِ مصرفِ این توهّم که انقلابِ اسلامی استثنایی است در مشاهداتِ تاریخیِ توتالیتاریسم، مدتها ست که گذشته: بایگانیِ چهلواندی سالهیِ پنج ریاستِ جمهوریِ پیدرپی در ایالاتِ متحده آمریکا، مملو از سیاستهایِ شکستخوردهای است که دقیقاً بر پایهیِ همین توهّم تدوین شده بودند؛ توهّمی که خراجِ خود را با کَفَن و با “بادیبَگ” از هر دو طرف گرفته. در این سویِ اطلس نیز، از قتلهایِ سیاسی در قلمرویِ حاکمیّتِ دولتهایِ اروپایی گرفته تا امواجِ پیدرپی و بیثباتکنندهیِ مهاجرت، مهاجرتی با تأثیراتِ مخرّب بر فضا و بر ساختارهایِ سیاسیِ داخلی؛ تا وابستگیِ فلاتِقاره به گازِ انحصاریِ روسیه، جملگی مالیاتی است که واقعیت به توهّم پرداخته…
تغییر در این وضع، مستلزم تغییر در ایران است. و در ایران تغییری رُخ نخواهد داد، مگر با تغییر رژیم. هنرِ سیاست در این میان، همچون همیشه در سیاست، ممکن ساختنِ آن چیزی است که ضروری است. حال به هر وسیلهای که شده. در این میان، جنگ پرهزینهترین وسیله است.
برای پیشگیری از عملیشدنِ چنین تغییری، رژیم به دو چیز نیاز دارد: قدرتِ سخت و قدرتِ نرم. اوّلی برای خارج و رویارویی با ایالاتِ متحده در مواجههای که به گفتهیِ درستِ روئل مارک گِرِشت، و با تداومِ روندِ کنونی، اجتنابناپذیر خواهد بود؛ دوّمی برای داخل. درحالیکه مرحومه “برنامه جامع اقدام مشترک” آزادراهی برای دستیابیِ رژیم به اوّلی گشود؛ دستکشیدن از دوّمی اصولاً جایی در فضایِ ذهنیِ فرقهای که ستونِ خیمهاش، بقولِ خودش، ولایتِ مطلقه فقیه است، ندارد: “پرسنل” همان “پالیسی” است. از سیاست نمیتوان انتظاری داشت که از عهدهیِ خادمینِ حرمینِ شریفینِ آن خارج است. حال، ذهنیتِ غالب بر این حرمینِ نهچندان شریفین بجایِ خود!
هیچ دولتِ مدرنی نیست که بتواند بدونِ یک دستگاه پیچیدهیِ تکنیکی پابرجا بماند. در جستاری که بر “ریشههایِ توتالیتاریسم” هانآ آرنت نوشته بود، ریمون آرون به نکتهیِ درستی اشاره میکند: سرشتِ بورژوای دیوانسلاریِ تکنوکراتیکِ دولتِ مدرن، همسو “با امیالِ خودجوشِ مردم”، دیر یا زود با “تعصّب و خویِ وحشیگریِ فرقه”یِ حاکم بر سرنوشتِ انقلاب، شاخبهشاخ خواهد شد: تا هزینهیِ تشییع جنازه بالاتر نرفته، باید اوّلی را توانمند و دوّمی را تدفین کرد.
از پیآمدهایِ پیدا و پنهانِ آسیبی که یک تکّه مولکولِ دی اِن اِی به حکومتی الهی آورده؛ تا عاقبتِ محتومِ امامی که چه بخواهد و چه نخواهد، سرانجام از همان جامی خواهد نوشید که پیشینیاناش از آن نوشیدند؛ گسلِ تاریخییی که جامعهیِ عرفی را از دولتِ شرعی دور و دورتر میکند، زیرِ فشارِ دَمافزونِ واقعیتهایِ مادّی، هرچه گشادتر و ژرفتر خواهد شد: انقلابی که همواره از تِرمیدور قسر دررفته، مصونیتی دربرابر ۱۸ برومر ندارد.
از نادر خان تا کریم خان، از آقامحمدخان تا رضا خان؛ تاریخِ ایران زنده به مردانی است قاطع، میهندوست و عملگرا، که با گروهی همسو و همفکر، همچون اقلیّتی ملّی و مصمّم، از ویرانههایِ دولتی مضمحل برخاستهاند تا دولتی نوین برای ملّتی کهن بسازند. رئالیسم حکم میکند که به برآمدنِ اقلیتی ازاین دست از دلِ ویرانهدولتی الهی که طَمَع مثلِ خوره بجاناش افتاده و مولکولی ناقابل پوستِ متافیزیکِ پُرمدعایاش را غِلفتی کنده، کمک کنیم: سیاست همانا ممکن ساختنِ ضرورت است.
در ویراستِ قرنِ بیستویکیاش، اقلیتی این گونه میتواند ائتلافی باشد تکنوکراتیک و نظامی، ائتلافی بورژوا در ماهیتِ جامعهشناختیاش و متّکی بر “امیالِ خودجوشِ” مردمی که کارد بطرزِ خطرناکی به استخوانشان رسیده؛ ائتلافی که میتواند و باید از همیآریِ چهرههایِ مدنیِ ایران برخوردار گردد، از ایرانی که در رشدِ ارگانیکِ خود برای نخستین بار در تاریخِ طویلاش، به دیاسپورآیی ورزیده نیز امروزه مجهز گردیده…
نویسندهای فرانسوی میگفت، “امید، خطری است که باید پذیرفت”. در قلبِ خطرناکترین جغرافیایِ تاریخ، امید ریسکی است که باید کرد، وضعموجود هزینهای که باید کاست، و آشوب، گزینهای که باید مانع شد.